انترناسیونال است نجات ِ انسانها
2007-12-04
ايده های پراکنده در باره پست مدرنيسم که به تدريج منسجم تر می شود!(3)
«خودكشی فلسفه» و گم شدن مبناباربد کيوان
در نظرات ژاك دريدا می توانيم رد پای سناريوی خودكشی يا "به خود پايان دهي" فلسفی را ببينيم. او در سال 1982 چنين نوشت: "ساختار شكنی از طريق تفکر، تمايزها و مفاهيم گوناگون را نابود می كند. تمايزها و مفاهيمی نظير استفاده های خنثی و تمثيلی از واژه ها." به گفته وي، تفکر فلسفی (به سبک دريدا)، به ويژه استفاده از شيوه ساختار شكنانه در مشاهده چيزها و نگاه به حقيقت، به همه مناسبات و تغيير دايمی مفاهيم دلالت می کند. دريدا می گفت: "اين انتخاب های مجدد فلسفي، تمايزها و مفاهيم گوناگونی كه فلاسفه بر آنها به مثابه موارد استفاده خنثی و تمثيلی از واژه ها اتكا می كردند را نابود می كند." معنی اين حرفها چيزی جز نواختن ناقوس مرگ نيست. درست مثل اينست كه داريم آگهی ترحيم بلند بالای جناب فلسفه را می خوانيم. پشت اين حرفها نفی هرگونه جنبه مثبت در عملكرد فلسفه از آغاز تا به امروز قرار دارد. معنی اش اينست كه كركره اين دكان را بايد پايين كشيد. يعنی فلسفه هيچ ارزشی ندارد. جوهر اين نوع نگاه به فلسفه ما را به ياد افلاطون می اندازد. همان دلسردی و كسالت و نوميدی كه افلاطون نسبت به فلسفه داشت را امثال دريدا هم بروز می دهند. می گويند كه هيچ چيزی برای بزرگ داشتن وجود ندارد. مثل اينست كه به شاگرد مدرسه ای ها بگوييد بيخودی در كلاس های درس وقت خود را تلف می كنيد. فارغ التحصيل شدن در كار نيست. می گويند ژان پل سارتر در بستر مرگ "انسان بودن را رنج بی فايده" خواند و با اين حرف، همه كارهای مثبتی كه خود در زندگی انجام داده بود را نفی كرد. حرف امثال دريدا تفاوتی با كلام نوميدانه سارتر ندارد. دريدا می گويد: فلسفه رنج بی فايده است.
امااين بحثها از کجا نشات می گيرد؟ برای پاسخ بايد اشاره ای به رابطه فلسفه و علم در عصر کنونی داشته باشيم. در دوره حاضر صحنه به گونه ای چيده شده كه ظاهرا فقط با شاخه های دانش تكنولوژيك و دستاوردهای تكنولوژيك و علم فرمان شناسی (سايبرنتيک) سر و كار داريم. پديده های مجازی كه در زمينه شبيه سازی رايانه ای با آنها روبروييم واقعا به موضوعاتی كه در مباحث پست مدرن می بينيم مرتبطند. وقتی که نگرش پست مدرنيستی با بعضی چيزهای غير قابل توضيح در زمينه چرايی تمايز پديده ها روبرو می شود، به اين غير قابل توضيح بودن گردن می نهد و با آن همساز می شود. البته "خودكشي" فلسفه امر مباركی بود اگر با اين كار، علوم می توانستند اهداف و رسالت خود را فارغ از سرکوب و قيد و بند دنبال كنند. ولی منظور پست مدرنيستها اين نيست. آنان نمی خواهند به شاخه های گوناگون علم كه در گذشته تحت سيطره فلسفه قرار داشتند و اينك آزاد شده اند اجازه دهند فارغ از قيد و بند باشند. پست مدرنيستها می گويند كه بايد جلوی «جاه طلبی های ديوانه وار» علم را گرفت. افرادی نظير والتر بنجامين و آدورنو به علم حمله می كنند. حمله آنان به استفاده بورژوايی از علم يا معرفت شناسی بورژوايی علم نيست بلكه خود علم است. می گويند در علم نوعی كليت گرايی ضد انسانی وجود دارد. سوال اينست كه چرا چنين موضعی در مقابل علم دارند؟ اين سوال ما را به يك مساله مورد مشاجره اساسی می رساند: مبنا يا شالوده. ماركسيستها مرتبا در بحث و جدل های خود (گاه درست و گاه نادرست!) اعلام می كنند كه: "اين بحث ما مبنای علمی دارد." معنای اين حرف اينست که مارکسيسم از بررسی عينی و واقعی دنيای مادی و تجزيه و تحليل تضادها و مناسبات مادی می آغازد و نتيجه گيری ها، اهداف، رفتار و گرايشاتش در مورد مسائل کلان و خرد بر اين مبنای مادی و عينی استوار است. ولی از نظر پست مدرنيستها، به طور كلی مبنا دود شده و به هوا رفته است. يعنی مبنا و شالوده ای برای چيزها وجود ندارد. يعنی هيچ بحث و تحليل و استدلالی را نمی توان به جايی مبتنی و متكی كرد. اين در حالی است كه هر فلسفه ای بر مبنايی استوار است. بنابراين بايد به اين پرسش بسيار مهم بپردازيم که:
"شالوده گرا، مبناگرا يا اساس گرا هستيم يا نيستيم؟"
ببينيد، چيزی که در قلمرو فلسفه تحت عنوان "متافيزيك وجود" مطرح است، اهدافی را دنبال می کند. فلسفه و مبانی فلسفی ای وجود دارد که علوم در مرحله نوزادی و ابتدايی يعنی پيش از آن که به مرحله پختگی برسند،از آنها وام گرفتند و استفاده كردند. در مسير پيشرفت فلسفه و علم، به جايی می رسيم كه فلسفه ديگر نمی تواند چيز جديدی ارائه دهد، ولی علم كماكان به آن مبانی متصل است. حتی زمانی كه سلطه فلسفه بر علم برچيده می شود باز هم نقاط اتكايی به فلسفه وجود دارد. متد فلسفي، همان مبنا و شالوده ای است كه علم كماكان از آن استفاده می كند. خب، امثال دريدا از اين خوششان نمی آيد. از اينكه علم، نخ تسبيحی باشد که از همه چيز عبور کند و يا اينکه شناخت بر شالوده ای استوار باشد، خوششان نمی آيد. اين نوع نگرش حتی از موضع پوزيتيويست های منطق گرا هم عقب تر است. آنان لااقل روياهايی در سر دارند. می خواهند به جايی برسند. اين روياها پاسخی است كه در مقابل مساله مبنا و شالوده جلو می گذارند. آنان می كوشند اظهاريه های با معنی عرضه كنند و به آن ساختار ببخشند.
در اين زمينه، نگاهی به طرز تفکر هايدگر، ما را با موضع پست مدرنيستی بيشتر آشنا می کند. او تجزيه و تحليلی از تاريخ وجود و مقوله وجود ارائه كرد. او سعی كرد به قول پست مدرنيستها دست به يك كاوش "باستان شناسانه" بزند. يعنی مقوله وجود را در اعصار تاريخی گوناگون و پی در پی دنبال كند. وجود در هر عصر، بر شالوده ای استوار بوده است. سوال اينست كه هر عصر، مقوله وجود را بر چه نظامي، چه باوري، چه مفهومی استوار كرده است؟
هايدگر تلاش کرد از افلاطون تا نيچه را تجزيه و تحليل كند. او از "شكل" در نظرگاه افلاطون شروع كرد و به "خواست قدرت" در تفكر نيچه و فهم فن آورانه قرن بيستم رسيد. او به كيش تكنولوژيك يا مبنا قرار گرفتن تكنولوژی پرداخت. هايدگر می گفت كه در امر تكامل نوعی تداوم وجود دارد و آخرين مرحله ای كه در تداوم مقوله وجود می بينيم فرصتهای فوق العاده ای در بر دارد. او اينها را ثمرات مسيری می دانست كه از افلاطون آغاز شد. افلاطون از اينجا آغاز کرد که برای پديده ها و روندها مبنا و شالوده ای بيابد. اين فکر همينطور ادامه يافت و به نيچه و بحث کيش فن آوری رسيد. يعنی هم تداوم را می بينيم و هم گرايشات مختلفی که در اين مسير به ظهور می رسند. البته هايدگر می گفت که مفهوم سازی برای وجود (و يا ادراک وجود) توسط نيچه که بر پايه تکنولوژی مدرن انجام گرفته، صرفا عکس برگردان نظرات افلاطون است. نکته ای که در اين نوع نگرش هايدگر وجود دارد اينست که فلسفه با همه مبارزاتش، با همه کنکاش هايی که در زمينه مفهوم وجود و معنای زندگی صورت گرفته، با همه جدل هايی که بر سر مبنا و شالوده وجود شده، به هيچ جا نرسيده است. هيچ پاسخی پيدا نکرده است. بعد از اين همه سال، فقط و فقط به عکس برگردان افلاطون دست يافته ايم. ما بازتاب اين درک هايدگر را در نظرات پست مدرنيست ها می بينيم.
با افلاطون بود که فلسفه به متافيزيک تبديل شد. فلسفه ايده اليستی صاحب ساختاری که پيش از او وجود داشت به متافيزيک تبديل شد. اين فلسفه کوشيد وجود را توضيح دهد: "وجود چيست؟ چگونه می توان وجود را بر پايه يک شناخت منسجم توجيه و تبيين کرد؟" اين پرسش ها می بايست بر يک مبنا و شالوده استوار شود. از نظر افلاطون، مبنای وجود فقط می توانست به قشر روشنفکر ممتاز و تعليم يافته ای که اداره امور را در دست داشت عرضه شود و در اختيارش قرار گيرد. از نظر او، "توده پست" کاری به کار اين بحثها نداشت و نمی بايست داشته باشد. اين حرفها فقط برای طبقه حاکم، شاه و يا شاه ـ فيلسوف مطرح بود. مبنا و شالوده وجود از نظر افلاطون، همان شکل و يا شکل هايی بودند که خدا را بر زمين متجلی می کردند. بی معنا بودن زندگی و پديده ها و روندها بر کره خاکی در وجود خدا معنا می يافت. قرن ها بعد، بحث جوهر يا ماده اصلی "اسپينوزا"، طرز تفکر افلاطونی را دچار بحران کرد. چرا که اسپينوزا، جوهر يا ذات را مبنا و شالوده قرار داد. يعنی به نوعی ميان مقوله خدا با يک قشر پايينتر (يعنی وجود انساني) فاصله انداخت. او می گفت: "از من نپرسيد که ايده های من چگونه واقعيت را بازتاب می دهد و به واقعيت مربوط است. نمی دانم. اينها به هم مربوط نيستند." اسپينوزا می گفت: "به زور اينها را به هم نچسبانيد." او اين نظر را جلو گذاشت که بخشی از ماده، فکر می کند. يعنی ايده توليد می کند و ربط ايده و ماده اينگونه است. مارکس و انگلس از اين نظرات اسپينوزا دفاع کردند. بنابراين می بينيد که در بحثهای اسپينوزا و مدافعان و مخالفانش هم پای مبنا و شالوده در ميان است.
اما پست مدرنيستها اين مقوله را به طور کلی کنار می گذارند. وقتی که با نظرات افلاطون و افلاطونيان بعد از او مواجه می شويم می بينيم که می خواهند پای بشر را روی ابرها "سفت" کنند. اما پست مدرنيستها نمی خواهند هيچ چيز را به هيچ جايی مبتنی و متکی کنند. نمی خواهند "پا سفت کنند"، می خواهند "شناور" باشند. در اين زمينه، پست مدرنيستها خود را مديون هايدگر می دانند. چرا که او مقوله «پيدا کردن مبنا و شالوده» را مورد کنکاش قرار داد و به شرايط و رمز و رازهای اين کار پرداخت و سرانجام کشف کرد که مبنايی وجود ندارد. هايدگر ساختارها و گرايشات را مد نظر قرار داد. او به اين نتيجه رسيد که اولين گام در پيدا کردن مبنا، مبتنی کردن وجود بر شناخت است. اين کار در ادامه، بيش از پيش مبنا را به مثابه چيزی درونی انديشه تصوير می کند. يعنی ما بيش از پيش درگير ذهن می شويم، درونی انديشه می شويم و سرانجام به همان جايی می رسيم که به قول مارکس و انگلس "نوک فلسفه بورژوايي" در سيستم هگلی است: جايی که انديشه، خودآگاه می شود. يعنی به انديشه هايی می رسيم که بر خود مبتنی و متکی هستند. به عقيده هايدگر: "حداکثر چيزی که ما قادريم به خود معرفی کنيم، جزيی از خودمان است." زيرا به گفته وي، ما خود را بر خودمان مبتنی کرده ايم. خب، رگ و ريشه همين طرز فکر را در موضع سارتر و اگزيستانسياليسم می بينيم: "ما محکوميم که آزاد باشيم." چرا آزاديم؟ چون خودآگاهيم. چون در قبال کارهايمان مسئوليم. بعدها "رورتي" در سال 1991 همين طرز فکر را به شکل ديگری فرموله کرد: "تنها چيزی که می توانيم از آن مطمئن باشيم اينست که ما خواهان آرزوهايمان هستيم." اين حرف در واقع، يک معجون ايده اليستی از نظرات هايدگر و افلاطون است. اين حرف افلاطون است که تنها شکل انتظام گيتی که ما می توانيم با اطمينان مورد تاييد قرار دهيم تصويری است که از دنيای خودمان داريم. يعنی طريقی که خودمان چيزها را در ذهن چيده ايم تا بتوانيم دستکاری اش کنيم. طريقی که توسط آرزوهای ما ترسيم می شود. خب، "رورتي" يک عمل گرای اجتماعی است و همينطور که می بينيد مساله را با رنگ و رويی پراگماتيستی (عمل گرايانه) فرموله کرده است.
اما اين نوع طرز تفکر که امروز يک وجه مشترک اساسی پست مدرنيستها است به نتايج عملي، سياسی ـ اجتماعی معينی می انجامد. مثلا به اين پرسش ساده توجه کنيد: "من کيستم؟" وقتی که اين پرسش را در زمينه ها و مناسبات مختلف و برای افراد گوناگون مطرح می کنيم، با پاسخ های متنوعی روبرو می شويم. مثلا: "من يک زن ستمديده ام"، "من يک مرد ستمگرم"، "من يک پرولترم"، "من يک بورژوا هستم." حالا به يک پرسش ساده ديگر دقت کنيد: "بهره کشی انسان از انسان، يا فرودستی زن نسبت به مرد، يا ستم ملی و مذهبی صحيح است يا غلط؟" با طرز تفکر پست مدرنيستی به چنين سوالاتی که ما با اتکاء به شناخت عينی معمولا می توانيم پاسخگوی شان باشيم، نمی توان جواب داد. يا اينکه جواب روشن و سر راستی نمی شود داد. مثلا زنی که هر روز و هر لحظه مورد تحقير و سرکوب قرار می گيرد نبايد با قاطعيت اعلام کند که "من ستمديده ام." بلکه حداکثر می تواند بگويد که: "من احساس ستمديده بودن می کنم!" با تفکر پست مدرنيستي، نمی توان و نبايد دنبال رشته های نامرئی و فراگيری گشت که کل جامعه و گروهبندی های متنوعش را بهم متصل کرده است. نمی توان و نبايد مناسبات طبقاتی و اجتماعی و سياسی حاکم را دريافت و در آن دستکاری کرد. حداکثر چيزی که پست مدرنيسم قابل شناخت می داند، گروهبندی های محدود هويتی و قومی است. اگر فرد بخواهد پا را از گليم "من" فراتر بگذارد و برای مثال، به رابطه اش با طبقه کارگر، مساله زن، ستم ملي، و رابطه درونی همه اينها با يکديگر و با نظام حاکم فکر کند، با اعتراضات پست مدرنيستی روبرو می شود. به علاوه، با تفکر پست مدرنيستی خوب و بد هيچ کاری را نمی توان تعيين کرد. يعنی فلان کار می تواند به نظر من خوب بيايد ولی چندان هم خوب نباشد. هيچ مبنا و محکی وجود ندارد. اتفاقا اگر پست مدرنيستی را ديديد که دارد از خوب بودن کاری و بد بودن کاری ديگر صحبت می کند، احتمالا به اخلاقيات چنگ انداخته است. يعنی احتمالا دارد بر پايه يک رشته اصول اخلاقی مجرد و ثابت، تعيين تکليف می کند. طنز قضيه همين است. دوری جستن از يافتن مبنا و شالوده، دوری جستن از روش ماترياليستی ديالکتيکی در شناخت پديده ها، دوری جستن از ماترياليسم تاريخي، راه را برای معيارها و مبانی "فرا تاريخي" (آنجا که تعيين تکليف و اعلام موضع ناگزير می شود) باز می کند. لنگر افکار "منعطف" و "شناور" يکباره به بستر خشک اخلاقيات مذهبی يا شبه مذهبی گير می کند و از حرکت باز می ماند.
اما مشکل تفکر پست مدرنيستي، فراتر از اينهاست. پست مدرنيسم به توجيه گر نظم موجود حاکم بر دنيا يعنی نظام امپرياليستی تبديل می شود. نتيجه عملی منتسب کردن همه چيز به آگاهی بشر، ذهن بشر و اراده بشر از يک طرف، و گرايش به فايده گرايی و عمل گرايی از طرف ديگر، باعث می شود که سرچشمه های ثروت و صد البته تفاوت ها و تمايزهای طبقاتی و جنسيتی و ملی در دنيای مادی پوشيده بماند. از نگاه پست مدرنيستي، اهداف فايده گرايانه در دنيای امپرياليستی به آرزوهای معين انسانها و تلاش برای دستيابی به آنها ربط داده می شود و واقعيت نظام طبقاتی و استثمار و تبعيض ناگفته می ماند. به اين تصوير پست مدرنيستي، ضديت با طبقه و هويت طبقاتی و مبارزه طبقاتی را هم اضافه کنيد. چيزی که باقی می ماند آرزوی کارايی فايده گرايانه برای نوع بشر است و پرهيز از درگيری و تخاصم. بنابراين می بينيد همه آن تلاش و شور و شوق پست مدرنيستی برای رها شدن از مبناها، برای شالوده شکنی ها و تخريب ارزش ها و باورهای مستقر، در عمل پيش زمينه ای است برای همسازی و تطابق با وضع موجود. پست مدرنيسم با ضربه زدن به مقوله "يافتن مبنا و شالوده" آغاز می کند و خود بر پوزيتيويسم مبتنی می شود.
ادامه دارد....