انترناسیونال است نجات ِ انسانها
2008-04-10
درباره ی پراتيک
درباره ی رابطه ی شناخت و پراتيک، دانستن و عمل کردن
مائو تسهدون
ماترياليسم پيش از مارکس مسئله شناخت را جدا از خصلت اجتماعی انسان و تکامل تاريخی بشريت ملاحظه کرد و از اين رو نتوانست وابستگی شناخت را به پراتيک اجتماعی، يعنی وابستگی شناخت را به توليد و مبارزه طبقاتی درک کند. مارکسيستها قبل از هر چيز بر اين عقيده اند که فعاليت توليدی بشر اساسی ترين فعاليت عملی و تعيين کننده هر نوع فعاليت ديگر اوست. شناخت انسانها بطور عمده به فعاليت آنها در توليد مادی وابسته است؛ در جريان اين فعاليت توليدی انسانها رفته رفته پديدههای طبيعت، خواص و قانونمنديهای طبيعت و مناسبات ميان انسان و طبيعت را درک میکنند؛ آنها در عين حال از طريق فعاليت توليدی خود به تدريج و به اندازههای گوناگون روابط معيين بين انسانها را میشناسند. هيچ يک از اين معلومات نمیتواند جدا از فعاليت توليدی کسب شود. در جامعه بدون طبقه هر فرد بمثابه عضوی از اين جامعه با ساير اعضای جامعه تشريک مساعی میکند، با آنها مناسبات توليدی مشخصی برقرار میسازد و به فعاليت توليدی در جهت حل مسايل زندگی مادی انسانها ميپردازد. اينست سرچشمه اصلی تکامل شناخت بشر.
پراتيک اجتماعی انسان فقط به فعاليت توليدی محدود نمیشود، بلکه دارای اشکال متعدد ديگری نيز میباشد : مبارزه طبقاتی، زندگی سياسی، فعاليت علمی و هنری در يک کلام ، انسان بمثابه يک موجود اجتماعی در کليه شئون زندگی عملی جامعه شرکت میکند. از اين رو انسان نه فقط در زندگی مادی بلکه در زندگی سياسی و فرهنگی (که با زندگی مادی پيوند نزديک دارد) نيز باندازههای گوناگون به درک مناسبات مختلف بين انسانها دست میيابد. در بين اين انواع پراتيک اجتماعی، بويژه مبارزه طبقاتی در اشکال گوناگونش بر تکامل شناخت انسان عميقا تأثير میگذارد. در جامعه طبقاتی هر فرد بمثابه عضوی از يک طبقه معين زندگی میکند و هيچ فکر و انديشه ای نيست که بر آن مهر طبقاتی نخورده باشد.
مارکسيستها بر آنند که فعاليت توليدی جامعه انسانی قدم به قدم از يک سطح دانی به يک سطح عالی تکامل میيابد، و بدين سبب شناخت بشر نيز، چه درباره طبيعت و چه درباره جامعه ، قدم به قدم از يک سطح دانی به يک سطح عالی، يعنی از سطح به عمق و از يک جانبه به چند جانبه رشد میيابد. در طول يک دوره تاريخی بسيار طولانی، بشر تاريخ جامعه را فقط بطور يک جانبه میتوانست درک کند، زيرا که از يک سو تعصب مغرضانه طبقات استثمارگر پيوسته موجب تحريف تاريخ جامعه میگرديد و از سوی ديگر حجم نازل توليد افق ديد انسان را محدود میساخت. تنها زمانی که پرولتاريای مدرن همراه با نيروهای عظيم مولده – صنايع بزرگ – پا به عرصه وجود گذاشت، بشر توانست درکی همه جانبه و تاريخی از تکامل تاريخ جامعه بيابد و شناخت خود را از جامعه به علم مبدل سازد. اين علم مارکسيسم است.
مارکسيستها برآنند که فقط پراتيک اجتماعی انسان معيار درستی شناخت او از دنيای خارج محسوب میگردد. وضع واقعی چنين است : صحت شناخت انسان تنها زمانی ثابت میشود که انسان در پروسه پراتيک اجتماعی (توليد مادی، مبارزه طبقاتی و آزمونهای علمی) به نتايج پيش بينی شده دست يابد. اگر انسان بخواهد در کار خود موفقيت حاصل کند، يعنی به نتايج پيش بينی شده دست يابد، بايد حتما ايدههای خود را با قانونمنديهای دنيای خارج عينی منطبق سازد؛ اگر اين ايدهها با قانونمنديهای دنيای خارجی عينی منطبق نگردند، انسان در پراتيک با شکست مواجه خواهد شد. انسان پس از مواجه شدن با شکست درس میگيرد، ايدههای خود را برای انطباق با قانونمنـديهای دنيای خارجی تصحيح میکند و بدينسان میتواند شکست را به پيروزی بدل سازد؛ اين حقيقت در ضرب المثلهای «شکست مادر پيروزی است» و «ضرر آدمی را عاقل میکند» مصداق میيابد. تئوری ساخت شناخت ماترياليسم ديالکتيک، پراتيک را در درجه اول قرار میدهد و بر اين نظر است که شناخت بشر به هيچ وجه نمیتواند از پراتيک مجزا گردد و کليه تئوريهای نادرست را که اهميت پراتيک را نفی و شناخت را از پراتيک جدا میکنند، رد مینمايد. لنين میگويد: «پراتيک بالاتر از شناخت (تئوريک) است، زيرا نه فقط دارای ارزش عام است، بلکه ارزش واقعيت بلاواسطه را نيز دارا میباشد.» (۱) فلسفه مارکسيستی، ماترياليسم ديالکتيک، دارای دو ويژگی کاملا بارز است : ويژگی اول، خصلت طبقاتی آن است – اين فلسفه به صراحت اعلام میدارد که ماترياليسم ديالکتيک در خدمت پرولتارياست؛ ويژگی دوم ، خصلت پراتيک آن است – اين فلسفه تأکيد میکند که تئوری وابسته به پراتيک است، پراتيک پايه و اساس تئوری را میسازد و تئوری به نوبه خود به پراتيک خدمت مینمايد. اينکه آيا يک شناخت يا تئوری يا با حقيقت وفق میدهد، به وسيله احساس ذهنی معين نمیشود، بلکه توسط نتايج عينی پراتيک اجتماعی معلوم میگردد. معيار سنجش حقيقت فقط میتواند پراتيک اجتماعی باشد. نظر پراتيک اولين و اساسی ترين نظر تئوری شناخت ماترياليسم ديالکتيک است (۲).
پس بالاخره شناخت بشر از پراتيک چگونه حاصل میشود و اين شناخت به نوبه خود چگونه به پراتيک خدمت میکند؟ برای درک اين موضوع کافی است که به پروسه تکامل شناخت نظر بيافکنيم.
انسان در پروسه پراتيک در نظر اول فقط ظواهر و جوانب جداگانه و روابط خارجی اشياء و پديدههای گوناگون را میبيند. فی المثل گروهی برای يک سفر تحقيقی از خارج به ين ان میآيند، در يکی دو روز اول موقعيت جغرافيايی شهر، خيابانها و خانهها را میبينند، با مردم بسياری تماس برقرار میکنند، در ضيافتها ، جلسات شبانه و ميتينگهای توده ای شرکت ميجويند، صحبتهای گوناگون میشنوند و اسناد مختلف را مطالعه میکنند؛ همه اينها ظواهر و جوانب جداگانه اشياء و روابط خارجی اشياء و پديدهها هستند. اين مرحله از پروسه شناخت را مرحله شناخت حسی يعنی مرحله احساسها و تصورات مینامند. به سخن ديگر اين اشياء و پديدههای جداگانه در ين ان بر ارگانهای حسی اعضای هيئت تحقيقی اثر میگذارند، در آنها احساسهای معينی را برمیانگيزند و بدين ترتيب در مغز آنها يک سلسله تصورات و يک رابطه خارجی تقريبی بين اين تصورات به وجود میآورند. اين اولين مرحله شناخت است. در اين مرحله انسان هنوز قادر به ساختن مفاهيم عميق و يا اخذ نتايج منطقی نيست.
ادامه پراتيک اجتماعی باعث میگردد که اشياء و پديدههايی که در جريان پراتيک در انسان ايجاد احساس و تصور میکنند، به دفعات تکرار شوند؛ سپس در مغز انسان تغييری ناگهانی (يعنی جهشی) در پروسه شناخت بوجود میآيد، مفاهيم ساخته میشوند. مفاهيم ديگر ظواهر، جوانب جداگانه و روابط خارجی اشياء و پديدهها نيستند، بلکه ماهيت و بطن، مجموع و بالاخره روابط درونی اشياء و پديدهها را دربر میگيرند، بين مفهوم و احساس نه فقط از نظر کمی بلکه از نظر کيفی نيز تفاوت هست. چنانچه در اين جهت پيشرفت بيشتری گردد و متد قضاوتی و نتيجه گيری بکار رود، سرانجام میتوان به اخذ نتايج منطقی توفيق يافت. اصطلاح « ابروانتان را در هم کشيد تا در مغزتان ايده ای ايجاد گردد» و يا «بگذار کمی فکر کنم» در صحبت روزمره بدين معنی است که انسان در مغزش با مفاهيم کار میکند تا بتواند حکم صادر کند و نتيجه گيری نمايد. اين دومين مرحله شناخت است. اعضای هيئت تحقيقی پس از جمع آوری مفروضات مختلف و «تفکر و تأمل» در آنها قادر به صدور چنين حکمی خواهند شد : «حزب کمونيست در سياست جبهه متحد ملی ضد ژاپنی خود پيگير، صميمی و صادق است»؛ و پس از آنکه چنين حکمی صادر نمودند، هر گاه در امر وحدت و نجات ميهن صادق باشند، میتوانند گامی فراتر نهند و به نتيجه زير برسند:«جبهه متحد ملی ضد ژاپنی میتواند پيروز شود.» اين مرحله مفاهيم ، احکام و نتيجه گيريها در سراسر پروسه شناخت انسان از يک شيئی يا پديده مرحله مهم تری را تشکيل میدهد؛ اين مرحله شناخت تعقلی است. وظيفه واقعی شناخت اينستکه از احساس به تفکر برسد، به آنجا برسد که پله به پله از تضادهای درونی اشياء و پديدههای عينی، از قانونمنديهای آنها، از رابطه درونی بين اين و آن پروسه آگاهی يابد، به عبارت ديگر به شناخت منطقی برسد. تکرار میکنيم : وجه تمايز شناخت منطقی از شناخت حسی در اينستکه شناخت حسی جوانب جداگانه ظواهر و رابطه خارجی اشياء و پديدهها را شامل میشود، حال آنکه شناخت منطقی قدم بزرگی به پيش برمیدارد و به مجموعه و ماهيت اشياء و پديدهها و روابط درونی بين آنها ، به کشف تضادهای درونی محيط میرسد و بنابرين میتواند بر تکامل محيط در مجموع آن، در روابط درونی تمام جوانب آن تسلط يابد.
اين تئوری ماترياليستی – ديالکتيکی پروسه تکامل شناخت که بر اساس پراتيک مبتنی است و از سطح به عمق نفوذ میکند، تا قبل از پيدايش مارکسيسم از طرف هيچ کسی بيان نيافته بود. اولين بار ماترياليسم مارکسيستی اين مسئله را بطور صحيح حل کرد و بطور ماترياليستی و ديالکتيکی حرکت تعميق شناخت را نشان داد و معلوم نمود که چگونه انسان بمثابه يک موجود اجتماعی طی پراتيک پيچيده توليد و مبارزه طبقاتی که دائما در حال تکرار است، از شناخت حسی به شناخت منطقی حرکت میکند. لنين میگويد: «تجريد ماده و قانون طبيعت، تجريد ارزش و غيره، خلاصه همه تجريدات علمی (صحيح و جدی، نه پوچ و بی معنی) طبيعت را ژرفتر درست تر و کاملتر بازتاب میکنند.» (۳) مارکسيسم – لنينيسم معتقد است که صفت مشخصه دو مرحله پروسه شناخت در اينست که شناخت در مرحله پايين تر بمثابه شناخت حسی و در مرحله بالاتر بمثابه شناخت منطقی تظاهر میکند؛ معذالک اين هر دو مرحله، مراحل مختلف پروسه واحد شناخت را تشکيل میدهند. حسی و تعقلی خصلتا با هم فرق میکنند، ولی از هم جدا نيستند، بلکه بر اساس پراتيک به يک واحد کل تبديل میشوند. پراتيک ما ثابت می کند : آنچه که بطور حسی برداشت میشود، نمیتواند بلافاصله از طرف ما مفهوم شود و فقط آنچه که مفهوم شده است میتواند عميق تر حس شود. احساس فقط مسئله ظواهر خارجی را حل میکند، در صورتی که تنها تئوری میتواند مسئله ماهيت و بطن را حل کند. حل اين مسائل به هيچ وجه نمیتواند جدا از پراتيک انجام گيرد. برای هر کسی که بخواهد پديده ای را بشناسد، راه ديگری نيست به جز اينکه شخصا با آن پديده در تماس بيايد، يعنی زندگيش، (پراتيک) را در محيط آن پديده بگذراند. در جامعه فئودالی غيرممکن بود که بتوان از پيش قانونمنديهای جامعه سرمايه داری را شناخت، زيرا در آن زمان سرمايه داری پديد نگشته بود و پراتيک آن موجود نبود. مارکسيسم فقط میتوانست محصول جامعه سرمايه داری باشد. مارکس در دوره سرمايه داری ليبرال نمیتوانست بعضی از قانونمنديهای ويژه عصر امپرياليسم را قبلا بطور مشخص بشناسد، زيرا که امپرياليسم – آخرين مرحله سرمايه داری – هنوز پديد نگشته بود و پراتيک آن هنوز موجود نبود؛ تنها لنين و استالين توانستند اين وظيفه را به عهده گيرند. علت اينکه مارکس، انگلس، لنين و استالين موفق به تدوين تئوريهای خود گرديدند – به رغم نبوغ خود – بطور عمده شرکت شخصی آنها در پراتيک مبارزه طبقاتی و آزمونهای علمی آن زمان بود. بدون شرط اخير هيچ نابغه ای نمیتوانست به موفقيت برسد. ضرب المثلی که میگويد: « مرد حکيم از هر چه که در دنيا میگرد، بدون آنکه خانه اش را ترک کند، با خبر است»، در گذشته ، يعنی زمانيکه سطح رشد تکنولوژی هنوز نازل بود، جمله ای تو خالی بيش نبود. با وجود آنکه اين ضرب المثل برای عصر کنونی – عصر رشد تکنولوژی میتواند معتبر باشد، افراد دارای معلومات واقعی شخصی آنهايی هستند که در دنيا مشغول پراتيک اند. فقط زمانی که اين افراد در پراتيک خود معلومات کسب کنند و اين معلومات از طريق نوشته و وسايل تکنيکی به «مرد حکيم» تحويل داده شود، آن مرد «حکيم» میتواند بطور غيرمسـتقيم «از هر چه که در دنيا میگذرد باخبر گردد». اگر شخصی بخواهد يک يا چند پديده معين را مستقيما بشناسد، بايد شخصا در مبارزه عملی به منظور تغيير واقعيت و تغيير آن يک يا چند پديده شرکت جويد؛ چه فقط از اين طريق است که میتواند با ظواهر خارجی آن يک يا چند پديده تماس حاصل نمايد و تنها با شرکت شخصی در يک چنين مبارزه عملی به منظور تغيير واقعيت است که امکان میيابد ماهيت يا بطن آن يک يا چند پديده را عيان سازد و آنرا درک نمايد. اين طريقی است که در حقيقت هر انسان در رسيدن به شناخت میپيمايد؛ منتها فقط مطلب در اينجاست که بعضیها حقيقت را عمدا قلب و ادعای عکس آنرا مینمايند. مضحکترين افراد در جهان آن «عقل کلهايی» هستند که از اينجا و آنجا بعضی معلومات بريده و تصادفی کسب کرده اند و به خود لقب «اولين شخصيت در دنيا» را میدهند؛ اين فقط نمودار آن است که آنها توانايی خود را نمیشناسند. معلومات – اين علم است و در اينجا نه ديگر جای تقلب و دغل بازی است و نه جای تکبر و خودبينی، بلکه به عکس قطعا صداقت و تواضع لازم میآيد. اگر بخواهی دانش بياندوزی، بايد در پراتيک تغيير واقعيت شرکت کنی. اگر بخواهی مزه گلابی را بدانی، بايد آنرا تغيير دهی يعنی بجوی. اگر بخواهی ساختمان و خواص اتم را بشناسی، بايد آزمايشهای فيزيکی و شيميايی انجام دهی، يعنی بايد وضع اتم را تغيير دهی. اگر بخواهی تئوری و متدهای انقلاب را بشناسی، بايد در انقلاب شرکت کنی. تمام معلومات واقعی از تجربه مستقيم سرچشمه میگيرند. ولی انسان نمیتواند همه چيز را خود مستقيما تجربه کند؛ در واقع قسمت عمده معلومات ما نتيجه تجربه غيرمستقيم است، مثلا تمام معلوماتی را که از زمانهای گذشته و کشورهای خارجی به ما رسيده اند. اين معلومات برای پيشينيان ما و برای خارجيان محصول تجربه مستقيم است. اگر اين معلومات که در نتيجه تجربه مستقيم از طرف پيشينيان ما و يا خارجيان بدست آمده است، با شرط «تجريد علمی» لنين منطبق باشد و واقعيت عينی را بطور علمی بازتاب کند، قابل اطمينان است، در غير اين صورت موثق نيست. بدين جهت معلومات انسان تنها از دو بخش تشکيل میشود: تجربه مستقيم و تجربه غيرمستقيم. بعلاوه، آنچه که برای من تجربه غيرمستقيم است، برای ديگران تجربه مستقيم است. لذا اگر معلومات را در مجموع در نظر بگيريم ، هيچ معلوماتی نيست که از تجربه مستقيم جدا باشد. سرچشمه همه معلومات احساسهايی هستند که ارگانهای حسی فيزيکی انسان از دنيای خارجی عينی دريافت میکنند. هر کس که اين احساسها را نفی کند، تجربه مستقيم را انکار نمايد و شرکت شخصی در پراتيک تغيير واقعيت را رد کند، ماترياليست نيست. به اين علت است که «عقل کلها» چنين مضحک به نظر میآيند. يک ضرب المثل قديمی چينی می گويد : «بدون رفتن به درون مغاک ببر، چگونه میتوان بچه ببر را شکار کرد؟» اين ضرب المثل حقيقتی را بازگو میکند که هم برای پراتيک انسان و هم برای تئوری شناخت معتبر است. شناخت جدا از پراتيک غيرممکن است.
برای توضيح حرکت ماترياليستی – ديالکتيکی شناخت که بر اساس پراتيک تغيير دهنده واقعيت پديد میآيد – برای توضيح حرکت تعميق تدريجی شناخت – چند مثال مشخص زير را میآوريم :
پرولتاريا در آغاز دوره پراتيک خود – دوره تخريب ماشين آلات و مبارزه خود به خودی – از نظر معرفت بر جامعه سرمايه داری هنوز در مرحله شناخت حسی قرار داشت و فقط جوانب جداگانه و روابط خارجی پديدههای گوناگون سرمايه داری را میشناخت. پرولتاريا در آن زمان هنوز به اصطلاح يک «طبقه در خود» بود. ولی زمانی که پرولتاريا به دومين دوره پراتيک خود، به دوره مبارزه اقتصادی و سياسی آگاهانه و متشکل رسيد، بر اساس پراتيک، بر اساس تجاربی که از مبارزات طولانی جمع آوری کرده بود – تجارب گوناگونی که مارکس و انگلس آنها را بطور علمی تعميم دادند و از اين طريق تئوری مارکسيستی را بوجود آوردند و بدان وسيله پرولتاريا را آموزش دادند – توانست ماهيت جامعه سرمايه داری، مناسبات استثماری موجود ميان طبقات جامعه و همچنين رسالت تاريخی خود را درک نمايد. و فقط آنگاه بود که پرولتاريا به يک «طبقه برای خود» مبدل گشت.
شناخت خلق چين از امپرياليسم نيز چنين سيری را گذرانده است. مرحله اول، مرحله شناخت سطحی و حسی بود، مانند مبارزات جنبشهای تای پين و ای حه توان و غيره که بطور کلی عليه خارجيان تظاهر میکرد. تنها در مرحله دوم يعنی در مرحله شناخت تعقلی بود که خلق چين به تضادهای گوناگون داخلی و خارجی امپرياليسم پی برد و کنه اين مطلب را شناخت که امپرياليسم در اتحاد با بورژوازی کمپرادور و طبقه فئودال چين تودههای وسيع خلق چين را مورد ستم و استثمار قرار میدهد. اين شناخت تقريبا از زمان جنبش ۴ مه سال ۹۱۹۱ شروع شد.
حال نظری به مسئله جنگ بيافکنيم. اگر آنهايی که جنگ را رهبری میکنند، فاقد تجربه جنگی باشند، در مرحله اول قادر به فهم قانونمنديهای ژرف هدايت يک جنگ مشخص (فی المثل جنگ انقلاب ارضی ده سال گذشته ما) نخواهند شد. آنها در مرحله اول فقط با شرکت شخص خود نبردهای متعددی را تجربه میکنند و در ضمن شکستهای فراوانی متحمل می شوند. ولی اين تجارب (تجارب پيروزيها و بخصوص تجارب شکستها) به آنان امکان میدهد تا آنچه را که ذاتی مجموع جنگ است، يعنی قانونمنديهای آن جنگ مشخص را دريابند، استراتژی و تاکتيک آن را بفهمند و بدين ترتيب جنگ را با اطمينان هدايت کنند. در اين هنگام اگر فرماندهی بدست يک شخص بی تجربه بيافتد، او فقط پس از آنکه دچار يک سری شکست شد، (تجربه يافت) میتواند قانونمنديهای واقعی جنگ را دريابد.
اغلب رفقايی که در قبول يک کار معين تأمل میکنند، میشنويم که میگويند:«من مطمئن به انجام اين کار نيستم.» چرا آنها به خود اطمينان ندارند؟ زيرا که آنها فاقد فهم سيستماتيک از مضمون و شرايط آن کار میباشند، و يا هيچ گاه و يا خيلی به ندرت با کاری شبيه آن سر و کار داشته اند، و از اين روست که درک قوانين آن کار خارج از حيطه توانايی آنها قرار میگيرد. ولی بعد از تحقيق دقيق در وضع و شرايط آن کار اندکی به خود اطمينان يافته و تمايل خود را برای انجام آن کار اعلام مینمايند. اگر آنها مدتی مشغول اين کار باشند و تجربه پيدا کنند و هر گاه وضع موجود را بدون پيشداوری مورد بررسی قرار دهند، نه اينکه آن را ذهنی، يکجانبه و سطحی ملاحظه نمايند، آنگاه شخصا در مورد طرز انجام آن کار به نتيجه خواهند رسيد و اطمينانشان به کار بمراتب بيشتر خواهد شد. تنها کسانی که با مسائل بطور ذهنی، يکجانبه و سطحی برخورد مینمايند، پس از رسيدن به محل جديدی بدون اطلاع از وضع محل، بدون ملاحظه کار در مجموع (گذشته آن و مجموع وضع فعلی آن) و بدون رفتن به بطن و ماهيت کار (خصلت و روابط درونی آن با کارهای ديگر)، بلافاصله با فخرفروشی شروع به صدور دستورات و فرامين میکنند – چنين اشخاصی محکوم به سقوط و لغزش اند.
بنابراين میتوان ملاحظه کرد که نخستين گام در پروسه شناخت، تماس با پديدههای خارجيست – مرحله احساسها. گام دوم ، سنتز دادههای ناشی از احساسها و تنظيم و تغيير آنهاست – مرحله مفاهيم ، احکام و نتيجه گيريها. تنها وقتی دادههای ناشی از احساسها بطور فراوان (نه بريده بريده و ناقص) در دست باشند و با واقعيت تطبيق کنند (نه اينکه خيالی باشند)، میتوان بر اساس آن دادهها ، مفاهيم صحيح ساخت و نتايج منطقی گرفت.
در اينجا بايد دو نکته مهم را بويژه خاطرنشان ساخت. به نکته اول در بالا اشاره شد، ولی اينجا دوباره لازم به تکرار است – و آن مسئله وابستگی شناخت تعقلی به شناخت حسی است. هر کس بر اين نظر باشد که شناخت تعقلی لازم نيست از شناخت حسی ناشی شود، ايده آليست است. در تاريخ فلسفه مکتبی وجود دارد موسوم به مکتب «راسيوناليسم» که فقط واقعيت عقل را قبول دارد و واقعيت تجربه را نفی میکند و بر اين عقيده است که تنها عقل قابل اعتماد است، تجربه حسی قابل اعتماد نيست؛ اشتباه اين مکتب در اينست که حقايق را وارونه جلوه می دهد. اعتبار شناخت تعقلی درست بدين جهت است که از ادراک حسی سرچشمه میگيرد، در غير اين صورت شناخت تعقلی جويباری بدون چشمه ، درختی بدون ريشه و فقط مخلوقی ذهنی و غيرقابل اعتماد خواهد بود. از نظر سير توالی در پروسه شناخت تجربه حسی تقدم میيابد؛ ما اهميت پراتيک اجتماعی را در پروسه شناخت درست به اين جهت تأکيد میکنيم که تنها پراتيک اجتماعی است که میتواند موجب گردد بشر شروع به معرفت يابی کند و از دنيای خارجی عينی تجربه حسی بگيرد. اگر شخصی چشم و گوش خود را ببندد و خويشتن را از جهان خارجی عينی کاملا جدا سازد، ديگر برايش صحبتی از شناخت نمیتواند در ميان باشد. شناخت با تجربه آغاز میشود – اينست ماترياليسم تئوری شناخت.
نکته دوم لزوم تعميق شناخت، يعنی لزوم رشد مرحله حسی شناخت به مرحله تعقلی شناخت است – اينست ديالکتيک تئوری شناخت (۴). تصور اينکه شناخت میتواند در مرحله دانی يعنی مرحله شناخت حسی بماند و فقط شناخت حسی قابل اعتماد و شـناخت تعقلی غيرقابل اعتماد است، به معنای تکرار اشتباهات مکرر مکتب «امپيريسم» در تاريخ میباشد. اشتباهات اين نظريه در عدم درک اين مطلب است که گرچه دادههای ادراک حسی بازتاب برخی از واقعيات جهان خارجی عينی هستند (من در اينجا به مبحث امپيريسم ايده آليستی که تجربه را فقط به اصطلاح معاينه نفس برمیگرداند، وارد نمیشوم) معهذا فقط يکجانبه و سطحی میباشند؛ چنين بازتابی ناکامل است، بازتاب ماهيت اشياء و پديدهها نيست. برای انعکاس کامل اشياء و پديدهها، برای انعکاس ماهيت و قانونمنديهای درونی آنها بايد با تعمق درباره آنها به تغيير دادههای فراوان ادراک حسی پرداخت، يعنی کاه را از گندم جدا ساخت، آنچه را که نادرست است حذف و آنچه را که درست است حفظ نمود، از يکی به ديگری حرکت کرد و از برون به درون نفوذ نمود و بدين ترتيب سيستمی از مفاهيم و تئوريها بوجود آورد – يعنی بايد جهشی از شناخت حسی به شناخت تعقلی انجام داد. شناختی که چنين ساخته و پرداخته شده باشد، ديگر بيشتر ميان تهی و غيرقابل اعتماد نخواهد بود، بلکه برعکس هر آنچه که در پروسه شناخت برپايه پراتيک بطور علمی ساخته و پرداخته شده باشد، به گفته لنين واقعيت عينی را ژرفتر، درست تر و کاملتر منعکس میسازد. درست همين حقيقت را پراتيسينهای عامی درک نمیکنند؛ آنها به تجربه پربها میدهند، ولی به تئوری توجه نمیکنند و از اينرو قادر نيستند يک پروسه عينی کامل را از آغاز تا انتها در نظر بگيرند. آنها سمت گيری روشن و افق ديد وسيع ندارند و از موفقيتهای اتفاقی خود و درک گوشه ای از حقيقت نشئه میشوند. اگر چنين اشخاصی انقلاب را رهبری کنند، انقلاب را به بن بست خواهند کشانيد.
شناخت تعقلی به شناخت حسی وابسته است، شناخت حسی بايد به شناخت تعقلی تکامل يابد – اينست تئوری شناخت ماترياليسم ديالکتيک. در فلسفه ، و نه «راسيوناليسم» و نه «امپيريسم» هيچکدام خصلتی تاريخی يا ديالکتيکی شناخت را نمیفهمند، و گرچه هر يک از اين مکاتب دربرگيرنده جانبی از حقيقت است (در اينجا از راسيوناليسم و امپيريسم ماترياليستی گفتگو می کنيم ، نه از راسيوناليسم و امپيريسم ايده آليستی)، معهذا از لحاظ تئوری شناخت در مجموع ، هر دو نادرستند. حرکت ماترياليستی – ديالکتيکی شناخت از حسی به تعقلی هم در مورد يک پروسه کوچک شناخت (فی المثل شناخت شيئی يا کاری) صادق است و هم در مورد يک پروسه بزرگ شناخت (مثلا شناخت يک جامعه يا يک انقلاب).
ولی حرکت شناخت به اينجا پايان نمیيابد. اگر حرکت ماترياليستی ديالکتيکی شناخت در شناخت تعقلی بازمیايستاد، فقط نيمی از مسئله حل میشد که از نظرگاه فلسفه مارکسيستی به هيچ وجه نيم مهمتر نيست. فلسفه مارکسيستی بر آنست که مهم ترين مسئله درک قانونمنديهای جهان عينی برای توضيح جهان نيست، بلکه استفاده از شناخت اين قانونمنديهای عينی برای تغيير فعال جهان است. از نظر ديدگاه مارکسيسم تئوری دارای اهميت است و اهميت آن در اين تز لنينی کاملا بيان يافته است:«بدون تئوری انقلابی هيچ جنبش انقلابی نمیتواند وجود داشته باشد.» (۵) اما مارکسيسم اهميت تئوری را درست و فقط باين علت تأکيد میکند که تئوری میتواند رهنمای عمل باشد. اگر ما تئوری صحيحی داشته باشيم، ولی فقط درباره آن پرحرفی کنيم، آنرا در قفس حبس نماييم و بعمل درنياوريم، آنگاه اين تئوری هر اندازه هم که خوب باشد، بی اهميت خواهد شد. شناخت با پراتيک آغاز میگردد، و شناخت تئوريک از طريق پراتيک کسب میشود و بايد دوباره به پراتيک بازگردد. نقش فعال شناخت نه فقط در جهش فعال از شناخت حسی به شناخت تعقلی بيان میيابد بلکه – و اين مهم تر است – بايد در جهش از شناخت تعقلی به پراتيک انقلابی نيز بيان يابد. پس از آنکه انسان قانونمنديهای جهان را شناخت، اين شناخت بايد دوباره به پراتيک تغيير جهان بازگردد، دوباره در پراتيک توليد، در پراتيک مبارزه طبقاتی انقلابی و مبارزه ملی انقلابی و در پراتيک آزمونهای علمی بکار برده شود – اينست پروسه آزمايش و تکامل تئوری، ادامه تمام پروسه شناخت. اين مسئله که آيا تئوری با واقعيت عينی میخواند يا نه ، در حرکت شناخت از حسی به تعقلی – که ما در بالا از آن سخن رانديم – کاملا حل نمیشود و نيز نمیتواند کاملا حل شود. يگانه راه حل کامل اين مسئله اين است که شناخت تعقلی را به پراتيک اجتماعی بازگردانيم ، تئوری را در پراتيک بکار بنديم و ببينيم که آيا اين تئوری ما را به هدف مورد نظر میرساند يا نه. درستی بسياری از تئوريهای علوم طبيعی نه فقط در زمان تدوين آنها از طرف دانشمندان علوم طبيعی به ثبوت رسيد، بلکه صحت اين تئوريها بعدها نيز در پراتيک علمی تصديق گشت. به همين ترتيب مارکسيسم – لنينيسم نه فقط در زمانی که از طرف مارکس، انگلس، لنين و استالين به طريق علمی آورده شد، به عنوان يک حقيقت شناخته شد، بلکه در پراتيک بعدی مبارزه طبقاتی انقلابی و مبارزه ملی انقلابی نيز صحت آن به ثبوت رسيد. ماترياليسم ديالکتيک حقيقت عام است، چه هيچ پراتيک انسانی قادر به گريختن از حوزه آن نيست. تاريخ شناخت بشر به ما نشان میدهد که صحت بسياری از تئوريها ابتدا ناکامل است، اما اين ناکاملی بعدا از طريق آزمايش در پراتيک از بين میرود. بسياری از تئوريها اشتباه اند، اما از طريق آزمايش در پراتيک اشتباه آنها اصلاح میشود. درست به همين علت است که پراتيک معيار سنجش حقيقت و «نظرگاه زندگی و پراتيک بايد اولين و اساسی ترين نظرگاه تئوری شناخت باشد.» (۶) استالين خيلی بجا میگويد:«... تئوری هر گاه با پراتيک انقلابی توأم نگردد، چيز بی موضوعی خواهد شد، همانطور که پراتيک نيز اگر راه خويشتن را با پرتو تئوری انقلابی روشن نسازد، کور و نابينا میگردد.» (۷)
آيا حرکت شناخت را میتوان تا اينجا پايان يافته تلقی کرد؟ ما جواب میدهيم : حرکت شناخت هم پايان يافته و هم پايان نيافته است. وقتی که افراد جامعه به پراتيک تغيير پروسه عينی (چه پراتيک تغيير پروسه طبيعی و چه پراتيک تغيير پروسه اجتماعی) در مرحله معينی از تکامل آن دست زنند، میتوانند در نتيجه انعکاس پروسه عينی در مغز خود و فعاليت ذهنی خويش شناخت خود را از حسی به تعقلی تکامل دهند، و ايدهها، تئوريها، نقشهها و يا پروژههايی بيافرينند که بطور کلی با قانونمنديهای اين پروسه عينی مطابقت کند. سپس آنها اين ايدهها، تئوريها، نقشهها و يا پروژهها را در پراتيک همين پروسه عينی بکار میبندند و اگر به هدف مورد نظر خود دست يابند، يعنی اگر ايدهها، تئوريها، نقشهها و يا پروژههايی که قبلا تهيه شده اند، در پراتيک همين پروسه به عمل درآيند و يا بطور کلی تحقق يابند، حرکت شناخت اين پروسه مشخص را میتوان پايان يافته تلقی کرد. در پروسه تغيير طبيعت مثلا تحقق يک نقشه مهندسی، اثبات يک فرضيه علمی، خلق يک مکانيسم، محصول يک کولتور کشاورزی، يا در پروسه تغيير جامعه مثلا موفقيت در يک اعتصاب، پيروزی در يک جنگ يا اجرای يک نقشه آموزشی – همه اينها را میتوان بمثابه نيل به هدف مورد نظر تلقی کرد. اما بطور کلی، چه در پراتيک تغيير طبيعت و چه در پراتيک تغيير جامعه، به ندرت پيش میآيد که ايدهها، تئوريها، نقشهها و يا پروژههايی که در اصل توسط انسانها تهيه شده اند، بدون کوچکترين تغييری تحقق يابند. زيرا انسانهايی که به تغيير واقعيت میپردازند، اغلب در معرض محدوديتهای بسياری قرار میگيرند؛ آنها نه فقط بوسيله شرايط علمی و تکنيکی موجود، بلکه به وسيله تکامل خود پروسه عينی و درجه بيان آن (جوانب مختلف و ماهيت پروسه عينی هنوز بطور کافی آشکار نشده است) نيز محدود میشوند. در چنين وضعی، از آنجا که در جريان پراتيک موارد پيش بينی نشده ای پيش میآيند، معمولا ايدهها ، تئوريها ، نقشهها و يا پروژهها بايستی بطور جزئی و حتی در مواردی بطور کلی عوض شوند. به بيان ديگر گاهی اتفاق میافتد که آن ايدهها، تئوريها، نقشهها و يا پروژهها بطور جزئی يا کامل با واقعيت عينی تطبيق نمیکنند بدين معنی که قسمتی يا همه آنها نادرست میباشند. در بسياری موارد انسان ابتدا پس از تکرار چندين باره ناکاميها موفق میشود شناخت اشتباه آميز خود را تصحيح کند و به انطباق با قانونمنديهای پروسه عينی دست يابد و به اين ترتيب ذهنی را به عينی مبدل سازد، به سخن ديگر، در پراتيک به نتيجه پيش بينی شده نايل آيد. در هر حال در اين لحظه حرکت شناخت بشر را از يک پروسه عينی معين در مرحله معينی از تکاملش میتوان پايان يافته تلقی کرد.
ولی درباره پيشرفت پروسه بايد گفت که حرکت شناخت بشر پايان نيافته است. هر پروسه، چه در طبيعت و چه در جامعه ، به علت تضادهای درونی و مبارزه درونی پيش میرود و تکامل میيابد و حرکت شناخت بشر نيز بايد در امتداد آن پيش رود و تکامل يابد. آنچه مربوط به حرکت جامعه میشود، اين است که رهبران واقعی انقلابی همانطور که در بالا گفته شد، نه تنها بايد قادر باشند اشتباهاتی را که احتمالا در ايدهها ، تئوريها ، نقشهها و يا پروژهها رخ می دهد، تصحيح کنند، بلکه بايد بتوانند هنگامی که يک پروسه عينی معين از يک مرحله تکامل به مرحله تکامل ديگر پيشرفت و تغيير میکند، شناخت ذهنی خود و کليه شرکت کنندگان در انقلاب را همپای آن پيشرفت و تغيير دهند، به عبارت ديگر، آنها بايد وظايف جديد انقلابی و برنامه جديد کار را مطابق با تغييرات نوين اوضاع مطرح کنند. در يک دوره انقلابی وضعيت خيلی سريع تغيير میيابد؛ اگر شناخت انقلابيون با اين تغييرات سريع همگام نگردد، آنها نخواهند توانست انقلاب را به پيروزی رسانند.
معهذا اغلب پيش میآيد که فکر از واقعيت عقب میماند؛ اين ناشی از آن است که شناخت انسان در اثر شرايط مختلف اجتماعی محدود میشود. ما در صفوف انقلابی خودعليه محافظه کاران افراطی مبارزه میکنيم ، زيرا فکر آنها نمیتواند همگام با وضع عينی تغيير يافته پيش رود؛ اين در تاريخ بمثابه اپورتونيسم راست تظاهر کرده است. اين افراد نمیبينند که مبارزه تضادهای پروسه عينی را به پيش رانده است، در حاليکه شناخت آنها در همان مرحله قديمی ثابت مانده است. اين يکی از ويژگيهای تفکر همه محافظه کاران افراطی است. فکر آنها از پراتيک اجتماعی جدا شده است آنها نمیتوانند در پيشاپيش ارابه جامعه حرکت کنند و هدايتش نمايند، بلکه فقط به دنبال آن میدوند و از اينکه اينقدر سريع به پيش میرود، غرغر میکنند و میکوشند آنرا به عقب بکشانند و در جهت عکس منحرف سازند.
ما عليه قافيه بافان «چپ» نيز مبارزه میکنيم. فکر آنها از روی مراحل معين تکامل پروسههای عينی میجهد؛ برخی از آنها تصورات واهی خود را حقيقت میپندارند و برخی ديگر تلاش میکنند تا قبل از موقع به آرمانهائی تحقق بخشند که فقط در آينده میتوانند تحقق يابند. آنها خود را از پراتيک جاری اکثريت مردم و از واقعيات روز جدا میکنند و بدين ترتيب در عمل به ماجراجويی میگرايند.
صفت مشخصه ايده آليسم و ماترياليسم مکانيکی، اپورتونيسم و آوانتوريسم شکاف بين عين و ذهن، جدائی شناخت از پراتيک است. تئوری شناخت مارکسيستی لنينيستی که صفت مشخصه آن پراتيک اجتماعی علمی است، بايد با قاطعيت تمام عليه اينگونه نظرات نادرست مبارزه کند. مارکسيستها معترفند که در پروسه مطلق و عمومی تکامل عالم ، تکامل هر پروسه مشخص نسبی است و از اين رو در سير لايزال حقيقت مطلق، شناخت انسان از هر پروسه مشخص در مراحل معين تکاملش فقط حقايق نسبی را دربر میگيرد. حاصل جمع عقايد نسبی بيشمار حقيقت مطلق را میسازد (۸). تکامل يک پروسه عينی تکاملی پر از تضاد و مبارزه است؛ تکامل حرکت شناخت انسان نيز تکاملی پر از تضاد و مبارزه است. هر حرکت ديالکتيکی جهان عينی قادر است دير يا زود در شناخت انسان انعکاس يابد. پروسه پيدايش، تکامل و زوال در پراتيک اجتماعی پروسه ای است بی پايان؛ پروسه پيدايش، تکامل و زوال در شناخت انسان نيز پروسه ای است بی پايان. از آنجا که پراتيک انسان که واقعيت عينی را طبق ايدهها، تئوريها، نقشهها و يا پروژههای معين تغيير میدهد، پيوسته گام به گام پيشرفت میکند، شناخت بشر از واقعيت عينی نيز بدينسان همواره عميقتر و عميقتر میشود. حرکت تغيير جهان واقعی عينی هرگز پايان ندارد، شناخت انسان از حقيقت در جريان پراتيک نيز بی پايان است. مارکسيسم – لنينيسم به هيچ وجه به حقيقت پايان نداده است، بلکه برعکس در جريان پراتيک برای شناخت حقيقت لاينقطع راههای تازه ای میگشايد. نتيجه گيری ما وحدت مشخص تاريخی ذهن و عين، تئوری و پراتيک، دانستن و عمل کردن، و همچنين مبارزه با همه نظرات نادرست «چپ» يا راست جدا شده از تاريخ مشخص میباشد.
در دوران کنونی تکامل جامعه، تاريخ مسئوليت شناخت درست جهان و تغيير آنرا بر عهده پرولتاريا و حزب آن نهاده است. اين پروسه، پروسه پراتيک تغيير جهان که به وسيله شناخت عينی تعيين شده است، اکنون در چين و سراسر جهان به لحظه ای تاريخی رسيده – لحظه بسيار مهمی که تاريخ تاکنون به خود نديده است، بدين معنی که تاريکی بطور کلی از جهان و چين رخت خواهد بست و اين جهان به جهانی تابناک که هيچ گاه تاکنون نظيرش نبوده است، مبدل خواهد شد. مبارزه پرولتاريا و خلقهای انقلابی برای تغيير جهان، وظايف زير را بر عهده دارد: تغيير جهان عينی و در عين حال تغيير جهان ذهنی خود – تغيير استعداد معرفت جوی خود، تغيير مناسبات جهان ذهنی و عينی. هم اکنون در قسمتهايی از کره زمين – در اتحاد شوروی – اين گونه تغييرات در جريان است و انسانها در آنجا پروسه اين تغييرات را تسريع مینمايند. هم اکنون خلق چين و خلقهای سراسر جهان يا چنين پروسه ای را طی میکنند و يا در آينده طی خواهند کرد. جهان عينی که بايد تغيير يابد و در اينجا از آن سخن میرود، همه مخالفان اين تغييرات را نيز دربر میگيرد. آنها قبل از آنکه بتوانند به مرحله تغيير آگاهانه قدم گذارند، بايد يک دوران تغيير اجباری را طی کنند. عصر کمونيسم زمانی در سراسر جهان فراخواهد رسيد که بشريت خود و جهان را آگاهانه تغيير دهد.
به وسيله پراتيک حقيقت را کشف کردن و باز در پراتيک حقيقت را اثبات کردن و تکامل دادن؛ فعالانه از شناخت حسی به شناخت تعقلی رسيدن و سپس از شناخت تعقلی به هدايت فعال پراتيک انقلابی برای تغيير جهان ذهنی و عينی روی آوردن؛ پراتيک، شناخت، بازپراتيک و بازشناخت – اين شکل در گردش مارپيچی بی پايانی تکرار میشود و هر بار محتوی مارپيچهای پراتيک و شناخت به سطح بالاتری ارتقاء میيابد. اينست تمام تئوری شناخت ماترياليسم ديالکتيک، اينست تئوری ماترياليستی – ديالکتيکی وحدت دانستن و عمل کردن.
۱ – لنين : «خلاصه از «علم منطق» هگل».
۲ – مراجعه شود به مارکس : «تزهائی درباره فوئرباخ» و لنين «ماترياليسم و امپيريوکريتيسيم» فصل ۲، بخش ۶.
۳ – لنين : «خلاصه از «علم منطق» هگل».
۴ – مراجعه شود به لنين : «خلاصه از «علم منطق» هگل» که میگويد: «بمنظور درک کردن بايد درک و مطالعه را بطور تجربی آغاز نمود، از تجربی به عاميت ارتقاء يافت.»
۵ – لنين : «چه بايد کرد؟» فصل اول ، بخش ۴.
۶ – لنين : «ماترياليسم و امپيريوکريتيسيم» فصل ۲، بخش ۶.
۷ – استالين : «درباره اصول لنينيسم» قسمت ۳.
۸ – مراجعه شود به لنين : «ماترياليسم و امپيريوکريتيسيم» فصل ۲، بخش ۵.